نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی



 

در زمانهای بسیار قدیم، در سرزمین اوروک (1) سلطانی بود نیرومند به نام گیلگمش که اکنون دیرزمانی از روزگار او می گذرد. آن زمان هنوز خدایان و آدمیان از هم جدا نبودند و راههای بسیاری از زمین به آسمان و از آسمان به زمین می گذشت. گیلگمش سرشت دوگانه ی خدایان نامیرا و آدمیان میرنده را توأمان داشت. دو سوم بدنش خدایی و یک سومش انسانی و میرا بود و در سراسر زندگی این خصلت دوگانه را با خود داشت. همچون خدایان، نیرومند و شکوهمند بود و کوشید تا جاودانه بماند، ولی آن بخش از بدنش که انسانی بود نمی گذاشت و سرانجام هم مرد.
گیلگمش از آغاز زندگی سلطان اوروک بود و فرمانروایی خودکامه و مخوف به شمار می رفت. همه جوانها را برده ی خود می کرد و دختران و زنان را می ربود تا در قصرش خدمت کنند. همه ی بندگانش هم از او ناراضی بودند. سرانجام، همه از دست او به جان آمدند و به خدایان پناه بردند. آنو، خداوندگار آسمان، شکوه ی آنان را شنید و از بدبختی آنها دلش به رحم آمد. او هم به نوبه ی خود دست به دامن آرورو (2) الاهه ی بزرگ شد که در گذشته، خودش آدمها را از گل به وجود آورده و در آنها روح دمیده بود. آنو به او گفت:
ـ تو که آدمیان را خلق کرده ای و با دستت به آنها زندگی بخشیده ای، موجودی بساز که بتواند با گیلگمش، پادشاه اوروک، بجنگد. زیرا هیچ کس را یارای مقاومت در برابر او نیست و ظلم و جورش از حد گذشته است.
آرورو هم اطاعت کرد و مثل کوزه گران، آب و گل رس را در کف دستش مخلوط کرد و از زیردستش موجودی عظیم الجثه بیرون آمد که قد و بالای گیلگمش را داشت و دقیقاً شبیه خداوند آنو بود و اسمش را انکیدو (3) گذاشت. در وجود او جنگ سرشته بود و ظاهرش سراپا بر خشونت درون گواهی می داد. موهایی بلند داشت که به پشت سرش می ریخت؛ تمام بدنش را مو پوشانده بود، به طوری که از پوست حیوانی که بر تن کرده بود تمیز داده نمی شد.
وقتی آرورو انکیدو را شاخت، در زمین رهایش کرد، و او هم مثل حیوانات زندگی می کرد. مثل گراز در باتلاقها می رفت و چون غزال از علفهای بلند می گذشت. شب هنگام برای نوشیدن آب به سرچشمه ها می رفت، گاومیش وار دراز می کشید، آب می خورد. انکیدو چنین می زیست، از گرمی خورشید و لطافت بادی که بر او می وزید، از علفی که غذایش بود، لذت می برد، و کسی هم از او خبری نداشت.
اما سرانجام شبی، یک شکارچی که در کنار چشمه در کمین آهو نشسته بود، این موجود عظیم الجثه را که شبیه آدم، ولی حرکاتش شبیه حیوانات بود دید. معطل نشد و پا به فرار گذاشت. نفس زنان به خانه برگشت، ولی جرئت نکرد به کسی بگوید که چنین موجودی را در کنار چشمه دیده است.
فردای آن شب، در همان ساعت و در همانجا، به کمین نشست و دوباره انکیدو را که مشغول آب خوردن بود دید. دانست که اشتباه نکرده و این حیوان غول پیکر را واقعاً دیده است. آن وقت متوجه شد که چرا در این چند روزه، همه ی تله هایی که کار گذاشته بود باز شده و گودالهایی که کنده و روی آنها را با برگ و شاخه پوشانیده پر شده بود: انکیدو بود که حیوانات را از تله بیرون آورده، تله ها را شکسته، گودالها را پر کرده، و جلوی هر نوع شکاری را گرفته بود.
انکیدو از روی پاکی قلب این کارها را می کرد. دلش برای حیوانات می سوخت و می دانست آنها هم مثل خود او دوست دارند آزادانه بگردند و نمی توانست تحمل کند که همبازیهایش محبوس و کشته شوند. اما در مورد شکارچی، که از راه شکار زندگی می کرد، وضع چنین نبود و او نمی توانست مدت زیادی با دست خالی به خانه برگردد. اینهم درست است که موجودات عظیم الجثه هرقدر هم حسن نیت داشته باشند، بالاخره برای آدمها دردسر درست می کنند. انکیدو شکارچی را که پشت بوته ای پنهان شده بود، دیده بود و متوجه ی کارهای هر شبه اش شده بود، ولی به او اهمیتی نمی داد. آخر این موجود بدبخت ترسو چه خطری می توانست برای او داشته باشد؟
انکیدو آدمها را تحقیر می کرد، چرا که آنها را نمی شناخت.
بالاخره چند روز بعد، شکارچی پیش پدرش که مرد دانا و دنیا دیده ای بود، رفت و گفت:
ـ پدر موجود غول آسایی در این حوالی پرسه می زند. ظاهرش شبیه آدمهاست، اما بسیار درشت تر و نیرومندتر است. مثل آدم هم لباس نپوشیده، از بس که ژولیده و پشمالوست آدم خیال می کند حیوان است. ولی مثل ما راه می رود و چشمهایش می درخشد. همین طور راه می رود، داخل گله ها می شود، و حیوانات هم از او وحشتی ندارند. او هم نه از شیر می ترسد نه از پلنگ. اینها همه به من ربطی ندارد. ولی او تله ها را خراب می کند و گودالها را پر می کند. الان چند روز است که من دست خالی به خانه بر میگردم، منی که... فکر نمی کنم دیگر شکاری گیرم بیفتد. او تا چشمش به من افتد، حیوانات را رم می دهد. کاری هم از دست من ساخته نیست. شک ندارم که او هم در پی آزار من نیست، ولی تا وقتی آنجا باشد از شکار خبری نیست.
پدر متوجه شد که قضیه بسیار جدی است و پسرش به تنهایی از پس این دشمن برنمی آید. به پسرش توصیه کرد به شهر اوروک برود و از گیلگمش کمک بخواهد. شکارچی هم راه افتاد تا از سلطان کمک بگیرد. آنو هم وقتی از آرورو خواست که انکیدو را خلق کند، همین را می خواست. برای مقابله با سلطان مستبد به هماوردی نیاز بود که در زور و قدرت همتای او باشد، و آرورو فکر کرده بود که اگر این دو با هم رو به رو شوند، آبشان در یک جوی نمی رود و به جنگ می پردازند. آن وقت است که مردم اوروک نفسی راحت خواهند کشید.
گیلگمش وقتی شنید غولی در سرزمینی که از آن اوست آزادانه می چرخد، حیله ای اندیشید و به شکارچی گفت:
ـ برگرد به سرچشمه ای که غول برای آب خوردن می آید. اما تنها مرو، دختری را با خودت ببر، یکی از زیباترین خدمتکاران را، اما مگذار با غول سخن بگوید. خودت هم از آن دو کناره بگیر و تنهایشان بگذار و ببین چه می شود.
شکارچی اطاعت کرد و به همراه یکی از خدمتکاران گیلگمش به روستای خود برگشت. شب بعد، هردو به سرچشمه رفتند.
هنگامی که انکیدو به سرچشمه آمد، شکارچی خود را نشان نداد و پشت بوته ای پنهان شد. اما دختر هیچ نترسید و از بیشه بیرون آمد و به نزدیک غول رفت که با دیدن او سخت حیرت زده شد. دختر به سوی او روان بود، انگار هردو مسحور یکدیگر شده بودند. انکیدو تا آن وقت چنین موجودی ندیده بود و از نوع بشر تنها همان شکارچی را دیده بود که تازه متوجه ی چیز خاصی هم نشده بود. اما این بار با دنیایی آشنا شده بود که هیچ شناختی از آن نداشت. چشمان دختر چون چشمان غزال می درخشید، به آهستگی راه می رفت، و انکیدو که به سرعت خود خیلی می بالید به خود گفت که این طرز راه رفتن از پرواز پرنده زیباتر، از جهش پلنگ نرمتر، و از لرزش نور در نسیم صبحگاهی لطیفتر است. مات و مبهوت ایستاده بود و در زیر نگاه دختر احساس شرم می کرد. گیسوی دختر آراسته و شانه زده بود، اما زلفهای او آشفته و درهم ریخته بود. دختر بالاپوشی از کتان بر تن داشت که از سفیدی برق می زد و روی آن روپوشی پشمین پوشیده بود که آن هم سفید بود. گردنبندی طلا به گردن و گوشواره هایی نقشدار بر گوش آویخته بود. اما تن انکیدو را موهایی پوشانده بود که ژولیده و درهم و برهم به پشت افتاده بود.
چون دختر به او نزدیک شد، گویی معجزه ای به وقوع پیوست. انکیدو که تا آن زمان یک کلمه هم حرف نزده بود و تنها زبان حیوانات را می فهمید، به زبان مردم اوروک به دختر سلام گفت و چون دختر به او پاسخ داد، سخنانش برای او معنادار و از زیباترین سخنان جهان بود. دختر به او می گفت:
ـ انکیدو، تو به زیبایی خدایانی، نیرومندی و در راه رفتن سبکبال. بیگمان ترا خدایی زاده است. دیگر در بیابان نمان. شیران و روباهان درخور همنشینی تو نیستند. تو لایق همسری انسانی. به اوروکا بیا. حضرت گیلگمش ترا در دربار و قصر خود پذیرا خواهد شد. قصرش پر از خدمتکار و دانشمند و وزیر است که طرف مشورت او هستند. بیا، انکیدو. حضرت گیلگمش مرا چون سفیری به نزد تو فرستاده است؛ از دوستی با او و من سرباز مزن.
انکیدو را هوس همراهی دختر فراگرفت. بیشتر از سر عشق بود تا آشنایی با گیلگمش که برایش اهمیتی نداشت. از طرف دیگر، فکر می کرد چرا باید این زندگی بی قید و بند و لذت آزاد گشتن و آقا بالاسر نداشتن را از دست بدهد؟ برای پیشباز دختر کمی از چشمه دور شده بود. یک گله آهو که برای آب خوردن آمده بودند، ترسان ایستاده بودند و جرئت نمی کردند به چشمه نزدیک شوند. انکیدو که متوجه ی نگرانی آهوها شده بود، برای رفع نگرانی آنها به طرفشان برگشت، ولی برای نخستین بار وقتی به آنها نگاه کرد، ترس برشان داشت و فراری شدند.
انکیدو دیگر تنها بود؛ از همان دم که به زبان آدمیان سخن گفته بود، دوستان قدیم از او بریده بودند و دیگر راه برگشت نداشت و خواه و ناخواه باید به انسانها، به همتاهایش، می پیوست.
آن وقت هر سه تن، شکارچی و دختر، و انکیدو، راه اوروک را پیش گرفتند.
شکارچی و دختر و انکیدو راهی شهر اوروک شدند، اما شکارچی دیگر علاقه ای به دیدار گیلگمش نداشت. می دانست همنشینی سلطانها به درد شکارچی ساده ای نمی خورد، پس عذری خواست و راهی ده خود شد. او به خواست خود دور کردن غول از شکارگاه خود رسیده بود. اکنون دیگر کسی شکارهایش را رم نمی داد و گودالها را پر نمی کرد. کار شاه و غول را نیز به خودشان واگذار کرد که هردو از یک تیره بودند. در اندیشه ی دختر هم نبود. به فرض اینکه انکیدو در پی آزار دختر بر می آمد، چه می توانست کرد؟ اما دختر و انکیدو هم به فکر شکارچی نبودند، با هم راه می پیمودند، و انکیدو زیباترین سخنان را در گوش همراهش زمزمه می کرد.
در اوروک، گیلگمش خوابی دیده بود. خواب دیده بود که در کمال قدرت بین جنگاورانش ایستاده است. ناگهان چیز مرموزی از آسمان فرو افتاد؛ قطعه سنگی بسیار عظیم و سنگین، و چون گیلگمش خواست آن را بلند کند، هرچه زور به کار برد نتوانست. آن وقت تمام مردم شهر از بازرگانان و پیشه ور و صنعتگر، حتی سربازان و دولتمردان گرد سنگ جمع آمدند و در برابر آن سر تسلیم فرود آوردند. پس گیلگمش به سوی آن سنگ لعنتی رفت، ولی این بار با شگفتی تمام دریافت که سنگ سبک شده است. آنچنان سبک که او براحتی توانست آن را از جا بلند کند و جلوی پای مادرش، ملکه ی محترم نین سون (4) بگذارد. در همان شب، خواب دیگری هم دید. این بار خواب دید که از آسمان تبری سنگی فرو افتاد؛ تبری بس زیبا، صیقلی، و دولبه. سلاحی در خور خدایان، شبیه آنچه روستاییان « سنگ صاعقه» می نامند و خداوند آنو به هنگام رعد و برق آن را بر سر مردم نازل می کند. همچون نخستین بار، همه ی مردم اوروک برای پرستش گرد تبر جمع آمده بودند. گیلگمش باز هم آن را برداشته و به مادرش تقدیم کرده بود. مادرش هم تبر را برداشت و به پسرش گفت این تبر در آینده همسر او خواهد شد.
صبح، گیلگمش با خستگی از خواب برخاست. پس از تلاشهای سختی که به هنگام خواب کرده بود، هنوز ناراحت و نگران بود. همه می دانند که رؤیا و خواب پیام خدایان است و شوخی بردار نیست. بخصوص وقتی خواب بیننده سلطان باشد و ببیند که همه ی مردم دارند سنگ و تبری را پرستش می کنند. هرچه بیشتر فکر می کرد، بیشتر ناراحت می شد. سرانجام نزد مادرش رفت تا با او مشورت کند. وقتی داستان خوابش را بازگفت، پیرزن با آن درایتی که در خوابگزاری داشت، تعبیر خواب را دریافت و گفت:
ـ پسرم، خدایان برای تو رقیبی تراشیده اند، جنگجویی شجاع و نیرومند همتای تو. او را از آسمان به زمین فرستاده اند و اینک در راه شهر اوروک است. مردم شهر با ستایش در او می نگرند، اما او دشمن تو نخواهد شد، بلکه دوست و همراهی جدایی ناپذیر خواهد شد که در همه حال به تو یاری خواهد کرد.
نین سون پیر بود و عاقل. خوابگزاری نیکو می دانست و می توانست آینده را بدقت پیشگویی کند.
همان شبی که گیلگمش آن خواب عجیب را دیده بود، انکیدو کنار دختر آرمیده بود و دختر شهر اوروک و سلطان گیلگمش را برای او وصف می کرد. عجایب قصر شاهی، باغها و نخلستانها، چشمه ها و فواره ها، پرندگان و سنگفرشهای حیاط را شرح می داد؛ از دیوارهای آجری با رنگهای تند و نقش برجسته هایشان و برجهای بلند مطبق سخن می گفت. انکیدو هیچ تصوری از این چیزها نداشت، ولی از سر اعتماد همه را تحسین می کرد.
عصر روز بعد به دهکده ای رسیدند و انکیدو برای اولین بار از غذاهای آدمیان چشید. از نانی که شبانان روی سنگ داغ پخته بودند خورد و آبجو نوشید. او که چیزی جز بز وحشی و آب چشمه نخورده بود، بسیار نوشید، هفت جام بزرگ، و هرگز تا به آن اندازه دهنش باز نشده بود. خواست که واقعاً آدم بشود و از آرایشگر ده خواست تا سرش را اصلاح کند و ریشش را بیاراید. بعد به حمام رفت و بدن عضلانی اش را روغن مالید، و دختر یکی از بالاپوشهای بزرگ و تمیزش را برتن او پوشاند که لباسی برازنده بود. ولی او کمی احساس ناراحتی می کرد. بعد که سرش را اصلاح کرد و به حمام رفت و معطر شد، به هوس افتاد که نیرویش را به شبانان نشان دهد. نیزه ای برداشت و خنجری به کمر بست و چون آنان به خواب رفتند، بیدار ماند و به جای آنان به محافظت شهر از گزند حیوانات وحشی پرداخت.
او که تا چندی پیش با حیوانات وحشی زندگی می کرد، دشمن آنها شده بود. وقتی سرو کله شیری به سوی گله پیدا شد، انکیدو در سوراخ سوراخ کردنش با نیزه تردید نکرد و پس از آنهم با یک ضربه ی خنجر پلنگی را که به او حمله ور شده بود کشت. صبح، جسد حیوانات را به شبانان نشان داد و آنان پی بردند که مردی قابل و نیرومند در میان آنهاست که شایسته ی آن است تا رئیس و سلطان ایشان باشد. آنگاه زبانشان باز شد. در میان آنان مردی شهری بود که هر روز روی چرخ چاه خم می شد و آب می کشید. مانند اسب به سنگینی راه می رفت و چرخ سنگین چاه را می چرخاند، دلو را بالا می کشید وآب آن را در جوی خالی می کرد. هر روز در زیر آفتاب کارش همین بود. انکیدو صدای ناله ی او را شنید و از او پرسید که چرا آن قدر کار می کند. آنهم با اینهمه زحمت؟ مرد به او پاسخ داد که برده ی سلطان گیلگمش است و شاه او را فرستاده تا مواظب کشتزارها باشد و اگر محصول آنجا بهتر از همه جای دیگر نباشد، او را خواهد کشت. او هم ناگزیر است بی وقفه کار کند، زمینها را آب بدهد تا کشته نشود. انکیدو از اینهمه ستم به خشم آمد و به او قول داد اکنون که انسان شده و قدرتش را هم دارد، به استبداد گیلگمش پایان دهد، و با دعای خیر همه ی اهل ده صبح فردا به سوی شهر اوروک روانه شد.
چون به سواد شهر رسید، پیشاپیش خبر رسیده بود که مردی با قدرتی شگفت، غولی شکست ناپذیر، از جانب خدایان فرستاده شده است تا گیلگمش را بر سر عقل آورد. پیشه وران چشم به راهش بودند. کارگاههای خود را رها کرده، از پی او روانه شدند و چون به میدان شهر رسیدند، جمعیتی انبوه همراه او بود. همه به هم می گفتند:
ـ چقدر شبیه گیلگمش است! البته قد و بالایش به اندازه ی او نیست، ولی قیافه اش با او مو نمی زند، شاید هم از گیلگمش قویتر باشد؛ باید در دویدن از او چابکتر باشد، مگر نه اینکه از شیر غزالها نوشیده است؟
دختر نتوانسته بود زبانش را نگاه دارد و همه ی داستان انکیدو را برای آنان گفته بود.
همه منتظر کار خارق العاده ای از جانب او بودند. گیلگمش هم از آمدن او آگاه شد و فهمید که آن موجود آسمانی که مادرش از او سخن گفته بود وارد شهر شده است. آنگاه پیشاپیش کاهنان و به دنبال دسته ی طبالان و شیپورچیان از قصر خارج شد و با شکوه تمام به دیدار انکیدو رفت.
هر دو در برابر دروازه ی بزرگ معبد آنو به هم رسیدند. جمعیت، وحشت زده، با آمدن سلطان کنار کشیده، دور آنان را خالی کرده بود. گیلگمش به محافظان و کاهنان و نوازندگان دستور داد کنار بکشند و با مرد بیگانه تنها ماند. همه ساکت شدند، نوازندگان دست از نواختن برداشتند و در سکوتی عظیم، دو قهرمان به هم رسیدند و بی آنکه سخنی با هم بگویند، چون دو گاو خشمگین به هم آویختند. ضربه هایی سخت بر هم نزدند، گاه می شد که به در و دیوار معابد می خوردند، تا آنجا که در و دیوار فرو می ریخت. این مبارزه دیر زمانی پایید، سرانجام گیلگمش زانو خم کرد. آنگاه که خشمش فرو نشست، او را ترس برداشت، اما انکیدو بی آنکه از پیروزی خود بهره ای گیرد، سلطان را بلند کرد و گفت:
ـ ای گیلگمش، می پنداشتم تو سلطانی خودکامه و ستمگری. می بینم که سلطانی دلاوری و از تمام مردم سومر نیرومندتری و براستی در خور سلطنتی. نه، من قصد آن ندارم که ترا از تختی که از پدر به تو رسیده است به زیر افکنم. همچنان در قصر خود باش و بر اوروک فرمان بران و اگر می پذیری، مرا به دوستی خود برگزین.
گیلگمش دانست که خوابش تعبیر شده و مادرش، ملکه نین سون، او را فریب نداده است. دست انکیدو را که به سوی او دراز شده بود، فشرد و با هم به سوی قصر روانه شدند و در جشن آشتی کنان در کنار یکدیگر نشستند.
چند روزی گیلگمش و انکیدو سخت مشغول بودند: عید سال نو بود و گیلگمش به عنوان سلطان باید قربانیهای بسیاری نثار می کرد تا سال جدید سالی نیکو باشد و محصول فراوان و گله های دام تنومندتر و سالمتر باشند.
همه قبول داشتند که اگر در انجام این مراسم کوتاهی شود، چه عواقب شومی در پی خواهد داشت. قحطی و خشکسالی و بیماریهای کشنده دامن مردم و حیوانات را خواهد گرفت و گیلگمش هم نمی خواست ملتش را سرخورده کند. در نتیجه به تمام پیشنهادهای کاهنان گردن نهاد، و انکیدو هم در تمام مراسم قربانی و نیایشها حاضر بود.
اکنون دیگر کسی در شهر اوروک به تازه وارد به صورت رقیب پادشاه نگاه نمی کرد. تازه از کجا معلوم بود که انکیدو شاهی بهتر از گیلگمش باشد؟ صنعتگران، تاجران و پیشه وران، صیادان رودخانه ها و باتلاقها، باغها و روستاییانی که محصول خود را بار الاغ کرده به شهر می آوردند، بیش از گذشته از گیلگمش می ترسیدند و او را حرمت می گذاشتند.
چند روز بعد، چون جشنها پایان گرفت، انکیدو دیگر در شمار اشراف درآمده بود. عادات و رفتاری نیکو کسب کرده بود و جایگاه و مقام خود را در جشنها می دانست. موسیقی نوازندگان چنگ و نی را ارج می نهاد و پارچه های خوب را دوست می داشت و بخصوص به کیفیت گوشت غذا و قدرت آبجو سخت اهمیت می داد، و گیلگمش هم هیچ چیز را از او دریغ نمی داشت. چقدر دور به نظر می رسید آن زمان که انکیدو از چشمه آب می نوشید و علف نشخوار می کرد. اما با همه ی اینها، انکیدو گاهی از این زندگی ملول می شد. راه پیماییهای دیوانه وار و صبحهایی را که به آزادی در آفتاب می لمید، به صورت خاطره ی تاری در ذهن او باقی مانده بود. کسل بود. وقتی نخستین شگفت زدگیها سپری شد، دیگر قصر شاه مانند گذشته در نظرش جلوه نمی کرد و همواره یکسان می نمود، در حالی که در جنگل هیچ وقت دو درخت به هم شباهت نداشتند. گیلگمش متوجه افسردگی دوستش شد و تصمیم گرفت با او دست به ماجرای عجیبی بزند. گفت:
ـ در کوهساران یک جنگل سدر است. باید روزهای بسیار راه سپرد و از رودخانه های بسیار گذر کرد و فرسنگها راه پیمود تا به آنجا رسید. تازه وقتی هم کسی به جنگل برسد باید از هفت خوان بگذرد. با اینهمه، من می خواهم برای قطع درخت سدر به این جنگل بروم.
انکیدو گفت: قصد تو از این کار چیست؟ وقتی من در دشت و کوه بودم بارها با گله ی حیوانات به جنگلی که تو می گویی وارد شدم و تا وسط آن هم پیش رفتم و خطراتی را که در انتظار آدم بی احتیاط است نیک می شناسم. در قلب این جنگل، غولی به نام « هوم بابا» زندگی می کند. من با قوت و جهلی که آن روزها داشتم تنها از دیدن او وحشتم می گرفت. صدایش تا دوردست می رود و چون غرش رعد و برقی است که در دره می پیچد؛ نفسش مثل باد و طوفان است؛ از دهانش آتش بیرون می زند. اگر تو واقعاً قصد قطع درختان سدر را داری، بدان که ما باید با چنین موجودی بجنگیم.
گیلگمش جواب داد: مگر تو با من نمی آیی. آیا ما دو تن که اینهمه قوی هستیم نمی توانیم از پس او برآییم؟
ـ گیلگمش مواظب باش، هوم بابا را خدایان برای نگهبانی سدرها گماشته اند. خدایی به نام انلیل او را آفریده، همان انلیل آگاه. نیروی او از نیروی همه ی مردم بیشتر است.
گیلگمش گفت: گیرم چنین باشد. مگر نه این است که همه ی آدمها باید روزی بمیرند. تو اکنون از مرگ می ترسی، ولی به هرحال روزی خواهی مرد. و چون از تو بپرسند « انکیدو، اگر دوستت گیلگمش بمیرد، چه خواهی کرد؟» چه جواب خواهی داد؟ در حالی که اگر من در این ماجرا کشته شوم، همه خواهند گفت او آنقدر شجاعت داشت که یک تنه با چنین دشمنی بجنگد. شهرت من جاودان خواهد ماند، حتی زمانی که جسدم در گور پوسیده باشد.
انکیدو که در هیچ حال نمی خواست در شجاعت از سلطان کمتر باشد، پذیرفت که این ماجرا را بیازماید، هرچند به نظرش اصولاً کار بیهوده ای می نمود. اما گیلگمش سخنوری توانا بود و او یارای مباحثه با وی را نداشت و همیشه در مباحثات پیروزی با گیلگمش بود. پس به تهیه ی مقدمات سفر پرداختند. گیلگمش آهنگران و فلزکاران را در میدان بزرگ قصرش گرد آورد و به آنان دستور داد سلاحهایی برای او و انکیدو بسازند. آهنگران و فلزکاران برای هر کدامشان سه تبر از مفرغ که در آن زمان بسیار کمیاب بود ساختند که کوچکترینشان صد کیلو وزن داشت، همچنین دو زوبین و دو خنجر که وزن هر کدام پانزده کیلو بود.
وقتی گیلگمش و انکیدو سلاح پوشیدند، پادشاه شورای ریش سپیدان شهر را دعوت کرد و قصد خود را به آگاهی آنان رسانید. شیوخ شهر را همچون انکیدو ترس برداشت، و کوشیدند سلطان خود را از این کار بازدارند. به او یادآور شدند که هوم بابا چقدر وحشتناک است و تا آن زمان هیچ کس جرئت نکرده است به جنگل سدر که غرش غول از آن شنیده می شود پا بگذارد براستی گیلگمش می خواهد به جنگ غول برود؟ پس چه بر سر شهر بی سلطان خواهد آمد؟ پیرمردان آنقدر گفتند و گفتند که گیلگمش خسته شد. پس از اینکه بار دیگر تأکید کرد که از این کار منصرف نخواهد شد، شورا را مرخص کرد و به نزد مادر رفت.
نین سون چون از قصد پسرش آگاه شد، غصه اش گرفت. ولی در پی تغییر عزم او برنیامد. دیر زمانی بود که گیلگمش را می شناخت و می دانست هیچ کس به سرکشی و یکدندگی او نیست. فقط آن کاری را انجام داد که از دستش بر می آمد، یعنی به درگاه خدایان برای او دعا کرد. به ایوان رفت و دستهایش را به طرف خورشید بلند کرد و گفت:
ـ چرا پسری مانند گیلگمش به من دادی؟ همه اش در جنب و جوش است و خواستار کارهای خطرناک. حالا هم به فکر افتاده است که به جنگل سدر و به جنگ هوم بابا برود. نمی داند این چه جنگی است. فقط هزاران خطر در راه این جنگل وجود دارد و شاید اگر می دانست وقتی به جنگل برسد چه در انتظار اوست، در همین شهر اوروک می ماند و از حکومت و ثروتش لذت می برد. اما تو هم مثل من می دانی که او مثل یک قاطر لبنانی چموش و لجباز است و کسی نمی تواند رأی او را تغییر دهد. ای خدا-خورشید، فقط از تو می خواهم که او را با همه ی این احوال محافظت کنی. ای خدای قادر، کاری کن که او به سلامت برگردد.
و هنگام دعا، نین سون نیک نهاد اشک می ریخت. آنقدر گریه کرد که خورشید دلش به رحم آمد و از صمیم قلب تصمیم گرفت تا از گیلگمش محافظت کند.
وقتی نین سون آنچه را که می خواست از خدا خورشید به دست آورد، از ایوان پایین آمد و طلسم محافظی را به انکیدو داد. هنگامی که دو قهرمان برای جنگ با هوم بابا از اوروک خارج شدند، همه ی مردم طلسم نین سون را بر سینه انکیدو دیدند و از این فکر که گویی دو سلطان دارند که پشت یکدیگرند خوشحال شدند. هیچ کس فکر نکرد که هزینه ی غذای دو سلطان بیشتر می شود. این احساسات مربوط به زمان صلح است. در هنگام خطر، همه برای فداکاری و ایثار آماده اند و آنها فقط می خواستند که گیلگمش به سلامت برگردد.
انکیدو و گیلگمش با هم راهی جنگل سدر شدند. یک آدم عادی شش روزه به جنگل می رسید، ولی آنها سه روزه رسیدند؛ بدون احساس خستگی از دره ها و دشتها گذشتند. برای رد شدن از نهرها احتیاجی به جای کم عمق نداشتند، قدشان به قدر کافی بلند بود.
صبح روز ششم، بالاخره به دروازه ی جنگل رسیدند. جنگل سدر بر سراسر کوهستانی بود که قله اش سر بر آسمان می سایید. قله، محل تجمع خدایان بود، لکن فاصله ی بین دروازه و قله سرزمین هوم بابا بود. درختها تنگ هم رسته بودند مثل سفال بام؛ شاخ و برگشان درهم رفته بود و کندهایشان مثل دکل کشتی راست و مستقیم بالا رفته بود. انکیدو و گیلگمش جلو دروازه به تحسین فرو رفتند. انکیدو می کوشید که با چشم درختها را اندازه بگیرد و مشغول محاسبات پیچیده ای شد، زیرا هنوز راه استفاده از اعداد را که یکی دو هفته قبل یاد گرفته بود، چنانکه باید نمی دانست.
بالاخره حوصله ی گیلگمش سر رفت و انکیدو هم این را فهمید و از تفکر و محاسبه بیرون آمد و برای خوشامد گیلگمش کوشید که در را باز کند. در قفل و بستی نداشت فقط کلون داشت. انکیدو دستش را از شکافی به درون برد و کلون را برداشت. در سحرآمیز بود و فقط آنقدر باز شد که از خلال آن راه مارپیچی میان درختان سدر دیده شد و سپس مجدداً بسته شد.
دست انکیدو لای در مانده بود!
مرد غول آسا فریادی کشید. احساس کرد که مچش قطع شده است و دیگر نخواهد توانست کمان بکشد یا از تبر استفاده کند. گیلگمش که این را دید با تمام بدنش به در فشار آورد تا انکیدو توانست دستش را بیرون بکشد. ولی از درد به امان آمده بود و در این حال از دوستش می خواست منصرف شود و به اوروک برگردد. می گفت:
ـ ما هرگز به جنگل سدر نخواهیم رسید. ببین، هوم بابا هنوز سر و کله اش پیدا نشده چه بر سر من آورده، چه برسد که پیدایش شود، آنوقت با من چه خواهد کرد.
ـ رفیق درست است که هوم بابا با مکر و حیله امتیازی به دست آورده، ولی همینکه به سحر و جادو متوسل شده نشانه ی ترس اوست. در جنگ رو در رو فتح با ما خواهد بود. گذشته از این، حالا برای اینکه برگردیم دیگر خیلی دیر شده است. مردم اوروک اگر ضعف شاهشان را ببینند، چه خواهند گفت.
انکیدو و گیلگمش دوازده روز کنار دروازه ی جنگل ماندند. درد دست انکیدو هم کم کم بهتر شد. زخمش شفا یافت و توانست با همان قدرت قبلی دستش را به کار اندازد. روز دوازدهم دوباره رو به دروازه آوردند که این بار خودش باز شد و آنها هم پا به درون جنگل خدایی گذاشتند. تمام روز زیر درختها راه رفتند و وقتی شب درآمد، از خستگی همانجا خوابیدند و خواب دیدند. نخست گیلگمش خواب دید که کوهی روی او خراب شد و زیر سنگ و گل مدفون شد، تا مردی بسیار زیبا پیدا شد، دست او را گرفت، و نجاتش داد. از خواب جست و خوابش را برای رفیقش گفت. انکیدو گفت:
ـ رفیق، خواب تو تعبیر خوبی دارد. کوه همان هوم بابای غول است. ما بر او پیروز خواهیم شد و جسدش را به دست باد خواهیم سپرد و کرکسها و شغالها او را خواهند خورد.

پی نوشت ها :

1. Uruk.
2. Aruru.
3. Enkidu.
4. Nin-Sun.

منبع مقاله: گریمال، پی یر؛ (1373)، اسطوره های بابل و ایران باستان، ترجمه ایرج علی آبادی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم